☆☆M!$s AngeL☆☆

وَ قــَــســَــمـ بهـ روزیـ کهـ دِلــَــ♥ــتـ را میـ شِکــَــنَـند وَ جــُــز خــُــدایَتـــ مـَــرحَمــیــ نَخواهیـ یافتـ

amor!!!

وقتی

یه روز دیدی خودت اینجایی و دلت یه جای دیگه … بدون که کار از کار گذشته و تو عاشق شدی

طوری میشه که قلبت فقط و فقط واسه عشق می تپه ، چقدر قشنگه عاشق بودن و مثل شمع سوختن

همه چی با یک نگاه شروع میشه

این نگاه مثل نگاهای دیگه نست ، یه چیزی داره که اونای دیگه ندارن ...

محو زیبایی نگاهش میشی ، تا ابد تصویر نگاهش رو توی قلبت حبس می کنی ، نه اصلا می زاریش توی یه صندوق ، درش رو هم قفل می کنی تا کسی بهش دست نزنه.

حتی وقتی با عشقت روی یه سکو می شینی و واسه ساعتهای متمادی باهاش حرفی نمی زنی ، وقتی ازش دور میشی احساس می کنی قشنگترین گفتگوی عمرت رو با کسی داری از دست میدی.

می بینی کار دل رو؟

شب می آی که بخوابی مگه فکرش می زاره؟! خلاصه بعد یه جنگ و

جدال طولانی با خودت چشات رو رو هم می زاری ولی همش از خواب میپری ...

از چیزی میترسی ...

صبح که از خواب بیدار میشی نه می تونی چیزی بخوری نه می تونی کاری انجام بدی ، فقط و فقط اونه که توی فکر و ذهنت قدم می زنه

به خودت می گی ای بابا از درس و زندگی افتادم ! آخه من چمه ؟

راه می افتی تو کوچه و خیابون هر جا که میری هرچی که می بینی فقط اونه ، گویا که همه چی از بین رفته و فقط اون مونده

طوری بهش عادت می کنی که اگه فقط یه روز نبینیش دنیا به آخر میرسه

وقتی با اونی مثل اینکه تو آسمونا سیر می کنی وقتی بهت نگاه می کنه گویا همه دنیا رو بهت میدن

گرچه عشق نه حرفی می زنه و نه نگاهی می کنه !

آخه خاصیت عشق همینه آدم رو عاشق می کنه و بعد ولش می کنه به امون خدا

وقتی باهاته همش سرش پائینه

تو دلت می گی تورو خدا فقط یه بار نیگام کن آخه دلم واسه اون چشای قشنگت یه ذره شده

دیگه از آن خودت نیستی

بدجوری بهش عادت کردی ! مگه نه ؟ یه روزی بهت میگه که می خواد ببینتت

سراز پا نمی شناسی حتی نمیدونی چی کار کنی ...

فقط دلت شور میزنه آخه شب قبل خواب اونو دیدی...

خواب دیدی که همش از دستت فرار میکنه ...

هیچوقت براش گل رز قرمز نگرفتی ...چون بهت گفته بود همش دروغه تو هم نخواستی فکر کنه تو دروغ میگی آخه از دروغ متنفره ...

وقتی اون رو می بینی با لبخند بهش میگی خیلی خوشحالی که امروز میبینیش ...

ولی اون ...

سرش رو بلند می کنه و تو چشات زل میزنه و بهت میگه

اومدم بهت بگم ، بهتره فراموشم کنی !

دنیا رو سرت خراب میشه

همه چی رو ازت می گیرن همه خوشبختیهای دنیا رو

بهش می گی من … من … من

از جاش بلند میشه و خیلی آروم دستت رو میبوسه میذاره رو قلبش و بهت میگه خیلی دوستت دارم وبرای همیشه ترکت می کنه

دیگه قلبت نمی تپه دیگه خون تو رگات جاری نمیشه

یه هویی صدای شکستن چیزی می آد

دلت می شکنه و تکه های شکستش روی زمین میریزه

دلت میخواد گریه کنی ولی یادت می افته بهش قول داده بودی که هیچوقت به خاطر اون گریه نمیکنی چون میگفت اگه یه قطره اشک از چشمای تو بیاد من خودم رو نمیبخشم ...

دلت میخواد بهش بگی چقدر بی رحمی که گریه رو ازم گرفتی ولی اصلا هیچ صدایی از گلوت در نمیاد

بهت میگه فهمیدی چی گفتم ؟با سر بهش میگی آره!...

وقتی ازش میپرسی چرا؟؟؟میگه چون دوستت دارم!

انگشتری رو که تو دستته در میاری آخه خیلی اونو دوست داره بهش میگی مال تو ...

ازت میگیره ولی دوباره تو انگشتت میکنه ...میگه فقط تو دست تو قشنگه...

بعد دستت رو محکم فشار میده و تو چشمات نگاه میکنه و...

بعد اون روز دیگه دلت نمیخواد چشمات رو باز نمی کنی

آخه اگه بازشون کنی باید دنیای بدون اون رو ببینی

تو دنیای بدون اون رو می خوای چی کار ؟

و برای همیشه یه دل شکسته باقی می مونی
دل شکسته ای که تنها چاره دردش تویی

[ پنج شنبه 20 بهمن 1390برچسب:, ] [ 10:24 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

داستان کوتاه کیک

کیک مادربزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟

کیک مادربزرگ
پسر کوچکی برای مادر بزرگش توضیح می‌داد که چگونه همه چیز ایراد دارد ... مدرسه، خانواده، دوستان و غیره.
مادر بزرگ که مشغول پختن کیک بود، از پسر کوچولو پرسید که کیک دوست داری؟ و پسر کوچولو پاسخ داد: البته که دوست دارم.
ـ روغن چه طور؟
ـ نه!
ـ و حالا دو تا تخم مرغ.
ـ نه مادر بزرگ!
ـ آرد چی؟ از آرد خوشت می‌آید؟ جوش شیرین چه طور؟
ـ نه مادر بزرگ! حالم از همه‌شان به هم می خورد.
ـ بله، همه این چیزها به تنهایی بد به نظر می‌رسند، اما وقتی به درستی با هم مخلوط شوند، یک کیک خوشمزه درست می‌شود.
خداوند هم به همین ترتیب عمل می‌کند. خیلی از اوقات تعجب می‌کنیم که چرا خداوند باید بگذارد ما چنین دوران سختی را بگذرانیم اما او می‌داند که وقتی همه این سختی‌‌ها را به درستی در کنار هم قرار دهد نتیجه همیشه خوب است. ما تنها باید به او اعتماد کنیم. در نهایت همه این پیش آمدها با هم به یک نتیجه فوق العاده می‌رسند.
 


 

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ 11:10 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

کی بیشتر می فهمه؟

شخصی مادر پیرش را در زنبیلی می گذاشت و هرجا می رفت، همراه خودش میبرد. روزی حضرت عیسی او را دید، به وی فرمود: آن زن کیست گفت مادرم است. فرمود: او را شوهر بده. گفت: پیر است و قادر به حرکت نیست. پیرزن دستش را از زنبیل بیرون آورد و بر سر پسرش زد و گفت: آخه نکبت! تو بهتر می فهمی یا پیغمبر خدا؟

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ 11:9 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

آرزوی زوج 6 ساله

یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!


خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .

[ چهار شنبه 19 بهمن 1390برچسب:, ] [ 11:4 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

حكمت خدا

حكمت خدا و حسادت مردانه!( دعای مردان راحت طلب: خدایا ما را زن کن)
________________________________________
مردی ناخوش و خسته شده بود از اینکه باید هر روز به سر کار برود درحالیکه همسرش در خانه به سر میبرد

و بعلاوه به او حسودیش شد، چرا که همسرش بسیاری تعاریف و آرزو و تبریک در روز زن دریافت کرده بود
دلش خواست که همسرش بفهمد که او چه کارهایی انجام میدهد
پس آرزو کرد:
خدای عزیزم، من هر روز، روزی 8 ساعت سر کار میروم درحالیکه همسرم فقط در خانه میماند. میخواهم او بداند که من چه سختی را تحمل میکنم. پس تقاضا دارم که اجازه دهی بدن من و او با هم جابجا شود، تنها برای یک روز. آمین
خداوند با حکمت بیکرانش آروزی مرد را برآورده کرد
فردا صبح مرد به عنوان یک زن، از خواب بیدار شد,
از جایش برخاست
برای همسرش صبحانه حاضر کرد، بچه ها را بیدار کرد

لباس های مدرسه بچه ها را مرتب کرد، به آنها صبحانه داد

ناهارشان را بسته بندی کرد، آنها را به مدرسه برد

به خانه برگشت و لباسها را برای بردن به خشکشویی برداشت

آنها را به خشکشویی داد و به بانک رفت تا حساب پس انداز باز کند

به خواروبار فروشی رفت

سپس خریدهایش را به خانه برد

قبضها و صورتحسابها را پرداخت کرد و مانده حسابها را در دفتر خرج بررسی کرد

جای خاک گربه را تمیز کرد و سگ را حمام کرد

ساعت دقیقا 1 شد
و با عجله تختها را مرتب کرد

لباس ها را شست

جاروبرقی کشید، گردگیری کرد و کف آشپزخانه را جارو و طی کشید

به سرعت رفت به مدرسه تا بچه ها را بردارد و در راه خانه با هم بحث کردند

شیر و کیک برایشان ریخت

و بچه ها را سازماندهی کرد تا تکالیفشان را انجام دهند

سپس میز اتو را برداشت و در حین تماشای تلویزیون لباس ها را اتو زد

ساعت 4:30 بعدازظهر,
...
سیب زمینیها را پوست کند و سبزی ها را برای درست کردن سالاد شست

گوشت قل قلی درست کرد و لوبیاهای تازه را برای شام آماده کرد

بعد از شام

آشپزخانه را تمیز کرد و ماشین ظرفشویی را روشن کرد .

لباسها را تا کرد، بچه ها را حمام کرد و آنها را خواباند

ساعت 9 شب
و بسیار خسته بود و با اینکه هنوز همه کارهای روزانه اش تمام نشده بود به تختخواب رفت تا عشق بازی کند

صبح روز بعد

:او بیدار شد و سریع کنار تختش زانو زد و گفت

خدایا! من نمیدانستم که به چه چیزی داشتم می اندیشیدم. من خیلی اشتباه کردم که به خانه ماندن همسرم حسودی می کردم. خواهش میکنم، آه، آه، لطفا بیا قرارمان را برگردانیم. آمین

خداوند با حکمت بیکرانش پاسخ داد:
میدانم که اکنون درس خود را آموختی و من خوشحال خواهم شد که همه چیز را به روال گذشته اش بازگردانم. اما تو باید 9 ماه صبر کنی چرا که دیشب باردار شدی

حكمت خدا

[ یک شنبه 9 بهمن 1390برچسب:, ] [ 13:46 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

❤ دخـــــــــــــتر :

قول بـــدی کـــه هیچ وقتــــ دخـــتری رو بیشــــتر از مـــن دوستـــــ نداشــــته باشــی . . .

پســــــــــــر :

مــن دوستتــــــــ دارمــ امـا نمـــــی تونمــــــ همچین قولـــــی بدمـــــ . . .

دخــــتر (درحـــال گریــه) :

یعــــــــنی یکـــی رو بعـــد از مـــن دوستــــ خواهـــی داشتـــــ ؟ ؟

پســــر (بـــا خنــــده) :

دخـــتری کـــه من بعــد از تو دوستـــ خواهمـــ داشتـــ ، تـــــو رو مـــامـــان صـــدا می زنــه . . . ❤

(●̮•)

 

[ دو شنبه 3 بهمن 1390برچسب:, ] [ 19:56 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

عشق و زمان

عشق و لب ساحل با تو دیدم نازنینم...

در جزیره ای زیبا تمام حواس آدمیان، زندگی می کردند:  ثروت، شادی، غم، غرور، عشق و ... روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت.  همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند. اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود. وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی با شکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت: "آیا می توانم با تو همسفر شوم؟"

 

ثروت گفت: "نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد."

پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.

غرور گفت: "نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد."

غم در نزدیکی عشق بود.  پس عشق به او گفت: "اجازه بده تا من با تو بیایم."

غم با صدای حزن آلود گفت: " آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم."

عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد.  اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید.

آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت: "بیا عشق، من تو را خواهم برد."

عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.

عشق نزد "علم" که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: "آن پیرمرد که بود؟"

علم پاسخ داد: "زمان"

عشق با تعجب گفت: "زمان؟!  اما او چرا به من کمک کرد؟"

علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: "زیرا تنها زمان است که قادر به درک عظمت عشق است."

گذشت زمان بر آنها که منتظر می مانند بسیار کند، بر آنها که می هراسند بسیار تند، بر آنها که زانوی غم در بغل می گیرند بسیار طولانی و بر آنها که به سرخوشی می گذرانند بسیار کوتاه است. اما بر آنها که عشق می ورزند، زمان را هیچگاه آغاز و پایانی نیست چرا که تنها زمان است که می تواند معنای واقعی عشق را متجلی سازد.

[ دو شنبه 26 دی 1390برچسب:, ] [ 21:21 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

من اینجا خیلی تنهام

من اینجا خیلی تنهام!

یه روز بهم گفت: «می‌خوام باهات دوست باشم؛آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
 یه روز دیگه بهم گفت: «می‌خوام تا ابدباهات بمونم؛ آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه.من هم خیلی تنهام»



یه روز دیگه گفت: «می‌خوام برم یه جای دور، جایی كه هیچ مزاحمی نباشه
بعد كه همه چیز روبراه شد تو هم بیا آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
 بهش لبخند زدم و گفتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
 یه روز تو نامه‌ش نوشت: «من اینجا یه دوست پیدا كردم آخه می‌دونی؟من اینجا خیلی تنهام»
 براش یه لبخند كشیدم وزیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
 یه روز یه نامه نوشت و توش نوشت:
«من قراره اینجا با این دوستم تا ابد زندگی كنم آخه می‌دونی؟ من اینجا خیلی تنهام»
 براش یه لبخند كشیدم و زیرش نوشتم: «آره می‌دونم فكر خوبیه من هم خیلی تنهام»
حالا دیگه اون تنها نیست و من از این بابت خیلی خوشحالم
و چیزی که بیشتر خوشحالم می کنه اینه که نمی دونه
(من هنوز هم خیلی تنهام)

[ یک شنبه 18 دی 1390برچسب:, ] [ 21:48 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

دختره از پسره پرسید من خوشگلم؟

گفت نه .

گفت دوستم داری؟

گفت نوچ

گفت اگه بمیرم برام گریه میکنی؟

گفت اصلا

دختره چشماش پر از اشک شد. هیچی نگفت

پسره بغلش کرد و گفت:

تو خوشگل نیستی زیبا ترین هستی.

تورودوست ندارم چون عاشقتم.

اگه تو بمیری برات گریه نمیکنم چون من هم می میرم.

[ جمعه 9 دی 1390برچسب:, ] [ 19:39 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

داستان کوتاه دروغ

امروز سامان بعد از 20سال برگشته ایران اما هنوزم تنهاییش رو با فکر “ایده”پر میکنه. حالا یه مرد جاافتاده و دنیا دیده ست که بنا به اصرار مادرش میخواد زندگی جدیدش رو تو تهران شروع کنه…
امروز 2ماه از ورود سامان به ایران میگذره و همه کارا وشرکتش رو روال افتاده و از زندگیش تو تهران لذت میبره…
اما تمام مدت 20 سال گذشته به ایده فکرمیکرد که
تنهاش گذاشت و گفت که نمیتونه باهاش ازدواج کنه چون بیماریش مانع بچه دار شدنش میشه … و از زندگی سامان بیرون رفت اما سامان نمیتونست فراموشش کنه . باخودش میگفت ایده باتمام وجود دوستم داشت که به خاطر من فداکاری کرد…
امروز صبح که سامان به طرف شرکت میره با یه ماشین تصادف میکنه وقتی از ماشین پیاده میشه و راننده ماشین رو میبینه و بعد اینهمه سال دلش میلرزه… تمام اون روز رو به دختری که دیده بود فکر میکرد…
فردای روز تصادف دختر با سامان تماس میگیره تا خسارتش رو بده اونجا بود که سامان … !
امروز 1ماه از اشنایی شقایق و سامان میگذره و امشب سامان به
خواستگاری شقایق میره بعد از ورود به خونه و اولین نگاه سامان خشکش میزنه دیگه چیزی از مراسم خواستگاری نفهمید…
ایده
عشق قدیمی و پاک سامان مادر دختریه که سامان میخواد باهاش ازدواج کنه …!
حتی فکرشم واسه سامان ترسناکه که تمام این سالها به
دروغ عشق قدیمیش دلخوش بود دوستش داشت…!

[ دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ] [ 14:54 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

یک سبد گل

هر سال هنگام تولد همسر دلبندش، شریک زندگی اش و زن زیبایش یک سبد پر از گل رز می فرستاد. هر سال یادداشتی به سبد می چسباند که روی آن این جمله به چشم می خورد: « امسال بیشتر از سال گذشته در چنین روزی دوستت دارم. سال به سال ، عشق من به تو فزونی می یابد.»
زن می دانست که دیگر سال آینده ای در کار نیست. می دانست که دیگر کسی برایش گل رز نمی فرستد. مطمئن بود که مردش همیشه از چند روز قبل سبد گل را سفارش می دهد. ولی شوهر خوبش نمی دانست که اندکی به بسته شدن دفتر زندگی اش نمانده.
مرد همیشه دوست داشت تمام کارها را زودتر از موعد مقرر انجام بدهد. بدین ترتیب، اگر گرفتاریهای کاری اش بیش از حد زیاد می شدند، مطمئن بود که همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت و کوچکترین اختلالی به وجود نخواهد آمد.
زن ،
ساقه گل ها را هرس کرد و آن ها را در یک گلدان بسیار زیبا و شکیل جای داد. سپس، گلدان را روبروی تصویر خندان شوهرش قرار داد.ساعت ها روی صندلی مورد علاقه همسرش نشست. به عکس او خیره شده بود و در همان حال نگاهی به گل رزهای بسیار زیبای درون گلدان می انداخت. یک سال گذشته بود ، و زن چاره ای جز زندگی بدون همسرش نداشت. تنهایی، خلوت و انزوا جای خالی همسرش را اشغال کرده بودند. درست راس همان ساعت همیشگی، زنگ در خانه به صدا در آمد و وقتی در را باز کرد چشمش به یک سبد بزرگ گل رز افتاد. سبد گل را به درون خانه برد، و چند دقیقه بعد در حالی که با ترس و وحشت فراوان به آن گل ها خیره شده بود، گوشی تلفن را برداشت و شماره مغازه گل فروشی را گرفت. صاحب مغازه گوشی را برداشت و زن از او خواست که برایش توضیح بدهدجریان از چه قرار است و چرا کسی قصد داشته بعد از یک سال چنین بازی دردناکی سر او دربیاورد.
صاحب مغازه در جواب گفت: می دونم شوهر شما بیشتر از یک ساله که مرده. می دونستم که زنگ می زنین و می خواین بدونین جریان از چه قراره. هزینه اون سبد گلی که امروز دریافت کردید از قبل پرداخت شده. همسرتون همیشه کارهاشو زودتر از موعد انجام می داد. هیچ وقت کاری رو به شانس واگذار نمی کرد. من الان یه سفارش دایمی پیش روم دارم. این کار همسرتونه و شما هر سال روز تولدتون یه سبد گل رز دریافت می کنید! راستی یه چیز دیگه . همسرتون سال ها قبل یه یادداشت کوچولو نوشته بود و دادش به من و سفارش کرد بعد از یک سال که فهمیدم دیگه ایشون در قید حیات نیستن، این یادداشت برای شما ارسال بشه. زن تشکر کرد و گوشی را گذاشت . گریه امانش را بریده بود. با دستانی لرزان، کارت را باز کرد. داخل کارت، چند جمله خطاب به او نوشته شده بود. سکوت سنگینی بر خانه حاکم بود. زن نگاهی به متن نامه انداخت و شروع به خواندن کرد:
آرام جانم سلام! می دانم یک سالی می شود که دیگر در کنارت نیستم. امیدوارم کنار آمدن با این مسئله خیلی برایت سخت نباشد. می دانم نصیبت تنهایی شده، و می دانم که تنهایی درد جانکاهی ست. اگر هم تو به جای من مرده بودی، باز هم می دانم که چه عذابی می کشیدم. عشقی که ما به هم داشتیم، زیبایی خاصی به زندگی مان بخشیده بود. واژه ها از بیان شدت عشق من به تو ناتوانند. تو همسر خوب من بودی. تو دوست من بودی. عشق را با تو فهمیدم . تو همه نیازهایم را برآورده کردی. می دانم یک سال است که مرا ندیده ای، اما لطفا سعی کن اجازه ندهی که غم مهمان خانه دلت شود. می خواهم همیشه خوشحال باشی، حتی هنگامی که در حال پاک کردن اشک هایت هستی. برای همین است که هر سال برایت گل رز می فرستم. وقتی سبد گل به دستت می رسد، تمام شادی هایی را به یاد بیاور که با هم داشتیم، و به یاد نعمت هایی بیفت که هر دو با هم از وجودشان برخوردار بودیم. من همیشه عاشق تو بودم، و می دانم که برای ابد عاشقت خواهم ماند. اما، دلبندم، تو باید زنده بمانی و زندگی کنی. سعی کن همیشه و هر روز یابنده شادی در زندگی ات باشی. می دانم ساده نیست، اما امیدوارم که از عهده اش برآیی. گل فروش هر سال به در خانه می آید. تنها زمانی دست از این کار برمی دارد که در به رویش باز نشود. به او سفارش کرده ام که همان روز پنج مرتبه به خانه سر بزند ، مبادا که به قصدی از خانه خارج شده باشی. اما بعد از بار پنجم، بدون شک می داند که گل ها را کجا بیاورد! از قبل به او گفته ام ! گل ها باید به همان جایی فرستاده شوند که میعادگاه همیشگی من و تو خواهد بود!

[ دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ] [ 14:52 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

داستان کوتاه دوستت دارم

چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کردو گفت مرا دوست داری؟
به چشمانش خیره شدم،
قطره های اشک را از چشمانش زدودم و خداحافظی کردم، روزی دیگر که او را دیدم، آنقدر خوشحال شد که خود را در آغوش من انداخت و سرش را روی سینه ام گذاشت و گفت اگر مرا دوست داری امروز بگو…! ماه ها گذشت و در بستر بیماری افتاده بود، به دیدارش رفتم و کنارش نشستم و او را نگاه کردم و گفت بگو دوستم داری…!
می ترسم دیگر هیچگاه این کلمه را از دهانت نشنوم، ولی هیچ حرفی نزدم به غیر از
خداحافظی…!
وقتی بار دیگر به سراغش رفتم روی صورتش پارچه سفیدی بود، وحشت زده و حیران پارچه را کنار زدم،
تازه فهمیدم چقدر دوستش داشتم
امروز
روز مرگ من است، مرگ احساسم، مرگ عاطفه هایم
امروز او می رود و
مرا با یک دنیا غم بر جا می گذارد
او می رود بی آنکه بداند
به حد پرستش دوستش دارم

 

[ دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ] [ 14:52 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

داستان کوتاه آخرین رقص

روی تپه بودند. آفتاب داشت غروب می کرد. آن دو داشتند می رقصیدند. ابرها در افق به رنگ نارنجی و بنفش در آمده بودند. دختر سرمست و خوشحال می خواند:
این
گیوتین است و آن نبات
این برای
مرگ، آن برای حیات
می چرخیدند وتاب می خوردند. و پسر محو صورت او شده بود که با حاشیه موهای سیاهش شبیه به عکس های مراسم سوگواری شده بود.
جلاد بیا، آماده شو
معشوقم اینجاست، منتظر تو
پسر خم شد. پیشانی اش را بوسید و او را بلند کرد. او با خوشحالی خندید. پسر به یاد نمی آورد آخرین باری را که او را اینقدر خوشحال دیده بود.
روی تپه می
رقصیم، در تیغستان می گردیم
می خوریم، می نوشیم، شادیم
تا نفس در سینه داریم
آهنگ تمام شد و اولین ستاره ها در آسمان پدیدار شدند. پسر در مقابل دختر خم شد. از موهای هر دوشون عرق می چکید. دختر لبخند زیبایی بر لبش بود. زیباتر از آسمان بالای سرشان. و گفت “وقتشه، وقت بیدار شدنه”
پسر بیدار شد. جای او روی تخت خالی بود. و
او تنها بود.
حلقه اش را دستش کرد و از رختخواب بل
ند شد.

[ دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ] [ 14:51 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

عشق و عاشقی

                                                 عشق

امیری به شاهزاده گفت: من عاشق توام. شاهزاده گفت: زیباتر از من خواهرم است که در پشت سر تو ایستاده است. امیر برگشت و دید هیچکس نیست .شاهزاده گفت:عاشق نیستی !!!! عاشق به غیر نظر نمی کند

[ دو شنبه 5 دی 1390برچسب:, ] [ 14:42 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

شاخه گل

قد بالای 180، وزن متناسب ، زیبا ، جذاب و ...

این شرایط و خیلی از موارد نظیر آنها ، توقعات من برای انتخاب همسر آینده ام بودند. توقعاتی که بی کم و کاست همه ی آنها را حق مسلم خودم میدانستم .

چرا که خودم هم از زیبائی چیزی کم نداشتم و میخواستم به اصطلاح همسر آینده ام لا اقل از لحاظ ظاهری همپایه خودم باشد .

تصویری خیالی از آن مرد رویاهایم در گوشه ای از ذهنم حک کرده بودم ، همچون عکسی همه جا همراهم بود .

تا اینکه دیدار محسن ، برادر مرجان – یکی از دوستان صمیمی ام به تصویر خیالم جان داد و آن را از قاب ذهنم بیرون کشید.

از این بهتر نمیشد. محسن همانی بود که میخواستم ( البته با کمی اغماض!) ولی خودش بود . همان قدر زیبا ،

با وقار ، قد بلند ، با شخصیت و ...

در همان نگاه اول چنان مجذوبش شدم که انگار سالها عاشقش بوده ام و وقتی فردای آن روز مرجان قصه ی دلدادگی محسن به من را تعریف کرد ، فهمیدم که این عشق یکطرفه نیست.

وای که آن روز ها چقدر دنیا زیباتر شده بود . رویاهایم به حقیقت پیوسته بود و دنیای واقعی در نظرم خیال انگیز مینمود.

به اندازه یی که گاهی وقت ها میترسیدم نکند همه ی اینها خواب باشد .

اما محسن از من مشتاق تر بود و به قدری در وصال مان عجله داشت که میخواست قبل از رفتن به سربازی به خواستگاری ام بیاید و با هم نامزد بشویم.

ولی پدرم با این تعجیل مخالفت کرد و موضوع به بعد از اتمام دوران خدمت محسن موکول شد.

محسن که به سربازی رفت ، پیوندمان محکم تر شد . چرا که داغ دوری ، آتش عشق را در وجودمان شعله ورتر کرده بود و اگر قبل از آن هفته یی یک بار با هم تماس داشتیم ، حالا هر روز محسن به من تلفن میکرد و مرتب برایم نامه مینوشت.

هر بار که به مرخصی می آمد آن قدر برایم سوغاتی می آورد که حتی مرجان هم حسودی اش میشد !

اما درست زمانی که چند روزی به پایان خدمت محسن نمانده بود و من از نزدیکی وصال مان در پوست خود نمیگنجیدم ، ناگهان حادثه یی ناگوار همه چیز را به هم ریخت .

<< انفجار یک مین باز مانده از جنگ منجر به قطع یکی از پاهای محسن شد >>

این خبر تلخ را مرجان برایم آورد همان کسی که اولین بار پیام آور عشق محسن بود .

باورم نمیشد روزهای خوشی ام به این زودی به پایان رسیده باشند .چقدر زود آشیان آرزوهایم ویران شده بود و از همه مهمتر سوالاتی بود که مرا در برزخی وحشتناک گرفتار کرده بود . آیا من از شنیدن خبر معلولیت محسن برای خودش ناراحت بودم یا اینکه . . .

آیا محسن معلول ، هنوز هم میتوانست مرد رویاهایم باشد ؟ آیا او هنوز هم در حد و اندازه های من بود ؟!

من که آن قدر ظاهر زیبای شوهر آینده ام برایم اهمیت داشت .

محسن را که آوردند هنوز پاسخ سوالاتم را نیافته بودم و با خودم در کشمکش بودم .

برای همین تا مدتها به ملاقاتش نرفتم تا اینکه مرجان به سراغم آمد .

آن روز مرجان در میان اشک و آه ، از بی وفایی من نالید و از غم محسن گفت . از اینکه او بیشتر از معلولیتش ، ناراحت این است که چرا من ، به ملاقاتش نرفته ام .

مرجان از عشق محسن گفت از اینکه با وجود بی وفائی من ، هنوز هم دیوانه وار دوستم دارد و از هر کسی که به ملاقاتش می رود سراغم را میگیرد.

هنگام خداحافظی ، مرجان بسته یی کادو پیچی شده جلویم گرفت و گفت:

این آخرین هدیه یی است که محسن قبل از مجروحیتش برایت تهیه کرده بود . دقیقا نمیدونم توش چیه اما هر چی هست ، محسن برای تهیه ی اون ، به منطقه ی مین گذاری شده رفته بود و . . . این هم که می بینی روی کادوش خون ریخته ، برای اینه که موقع زخمی شدن ، کادو دستش بوده و به خاطر علاقه ی به تو ، حاضر نشده بود اون رو از خودش دور کنه .

بعد نامه یی به من داد و گفت :

این نامه رو محسن امروز برای تو نوشت و گفت که بهت بگم : (( نامه و هدیه رو با هم باز کنی ))

مرجان رفت و ساعت ها آن کادوی خونین در دستم بود و مثل یک مجسمه به آن خیره مانده بودم .

اما جرات باز کردنش را نداشتم .

خون خشکیده ی روی آن بر سرم فریاد میزد و عشق محسن را به رخم میکشید و به طرز فکر پوچم ، میخندید.

مدتی بعد یک روز که از دانشگاه بر میگشتم وقتی به مقابل خانه مان رسیدم ، طنین صدای آشنائی که از پشت سرم می آمد ، سر جایم میخکوبم کرد .

_ سلام مژگان . . .

خودش بود . محسن ، اما من جرات دیدنش را نداشتم .

مخصوصا حالا که با بی وفائی به ملاقاتش نرفته بودم .

چطور میتوانستم به صورتش نگاه کنم !

مدتی به همین منوال گذشت تا اینکه دوباره صدایم کرد

و این بار شنیدن صدایش لرزه بر اندامم انداخت .

_ منم محسن ، نمی خوای جواب سلامم رو بدی ؟

در حالی که به نفس نفس افتاده بودم بدون اینکه به طرفش برگردم گفتم

_ س . . . . سلام . . .

_ چرا صدات میلرزه ؟ چرا بر نمی گردی ! نکنه یکی از پاهای تو هم قطع شده که نمیتونی این کار رو بکنی ؟

یا اینکه نکنه اونقدر از چشات افتادم که حتی نمی خواهی نگاهم کنی ! . . .

این حرفها مثل پتک روی سرم فرود می آمدند . طوری که به زور خودم را سر پا نگه داشته بودم .

حرفهایش که تمام شد . مدتی به سکوت گذشت و من هنوز پشت به او داشتم .

تا وقتی که از چلق و چلق عصایش فهمیدم که دارد میرود .

آرام به طرفش برگشتم و او را دیدم ، با یک پا و دو عصای زیر بغلی . . . کمی به رفتنش نگاه کردم ، ناگهان به طرفم برگشت و نگاهمان به هم گره خود .

وای ! که چقدر دوست داشتم زمین دهان باز میکرد و مرا می بلعید تا مجبور نباشم آن نگاه سنگین را تحمل کنم .

نگاهی که کم مانده بود ستون فقراتم را بشکند !

چرایش را نمیدانم . اما انگار محکوم به تحمل آن شرایط شده بودم که حتی نمیتوانستم چشمهایم را ببندم .

مدتی گذشت تا اینکه محسن لبخندی زد و رفت . . .

حس عجیبی از لبخند محسن برخاسته بود . سوار بر امواج نوری ، به دورن چشمهایم رخنه کرد و از آنجا در قلبم پیچید و همچون خون ، از طریق رگهایم به همه جای بدنم سرایت کرد .

داخل خانه که شدم با قدمهای لرزان ، هر طور که بود خودم را به اتاقم رساندم و روی تختم ولو شدم . تمام بدنم خیس عرق شده بود . دستهایم می لرزید و چشمهایم سیاهی میرفت . اما قلبم . . .

قلبم با تپش میگفت که این بار او میخواهد به مغزم یاری برساند و آن در حل معمائی که از حلش عاجز بودم کمک کند .

بله ، من هنوز محسن را دوست داشتم و هنوز خانه ی قلبم از گرمای محبتش لبریز بود که چنین با دیدن محسن ، به تپش افتاده بود و بی قراری میکرد.

ناخودآگاه به سراغ کادو رفتم و آن را گشودم . داخل آن چیزی نبود غیر از یک شاخه گلی خشکیده که بوی عشق میداد .

به یاد نامه ی محسن افتادم و آن را هم گشودم . (( سلام مژگان ، میدانم الان که داری نامه را میخوانی من از چشمت افتاده ام ، اما دوست دارم چیز هائی در مورد آن شاخه گل خشکیده برایت بنویسم . تا بدانی زمانی که زیبائی آن گل مرا به هوس انداخت تا آن را برایت بچینم ، میدانستم گل در منطقه خطرناکی روییده ، اما چون تو را خیلی دوست داشتم و میخواستم قشنگترین چیز ها برای تو باشد . جلو رفتم و . . .

بعد از مجروحیتم که تو به ملاقاتم نیامدی ، فکر کردم از دست دادن یک پا ، ارزش کندن آن گل را نداشته .

اما حالا که درام این نامه را می نویسم به این نتیجه رسیده ام که من با دیدن آن گل ، نه فقط به خاطر تو ، که درواقع به خاطر عشق خطر کردم و جلو رفتم ، عشق ارزش از دست دادن جان را دارد ، چه برسد به یک پا و …

گریه امانم نداد تا بقیه ی نامه را بخوانم . اما همین چند جمله محسن کافی بود ، تا به تفاوت درک عشق ، بین خودم و محسن پی ببرم و بفهمم که مقام عشق در نظر او چقدر والا است و در نظر من چقدر پست .

چند روزی گذشت تا اینکه بر شرمم فایق آمدم . به ملاقات محسن رفتم و گفتم که ارزش عشق او برای من آن قدر زیاد است که از دست دادن یک پایش در برابر آن چیزی نیست و از او خواستم که مرا ببخشد.



اکنون سالها است که محسن مرا بخشیده و ما درکنار یکدیگر زندگی شیرینی را تجربه میکنیم.

ما ، هنوز آن کادوی خونین و آن شاخه گل خشکیده را به نشانه ی عشق مان نگه داشته ایم

[ یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, ] [ 9:19 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

عشق ساحل و دریا

عاشقی بود به اسم دریا و معشوقی بود به اسم ساحل. دریا همیشه در تلاطم بود تا هر طوری که شده نظر ساحل رو به خودش جلب بکنه و بتونه عشقش رو به ساحل تقدیم بکنه.

ثانیه ها .... دقیقه ها .... ساعت ها .... روزها .... هفته ها .... ماه ها .... سال ها ... قرن ها و هزاران و هزاران و هزاران سال دریا فکر کرد و فکر کرد و تلاش کرد تا بتونه ساحل رو عاشق خودش بکنه. ولی نشد که نشد.

تا اون موقع دریا نمیذاشت که امواج احساسش به ساحل برسن. حتی نمیذاشت ساحل صدای اونارو بشنوه، آخه فکر میکرد ساحل ممکنه دوستش نداشته باشه. ولی یه روز با خودش فکر کرد که برای یک بار هم که شده یه کاری رو امتحان بکنه. به همین خاطر هم تمام عشقش رو به شکل موج های کوچک درآورد و همشون رو به سوی ساحل فرستاد. وقتی ساحل این عشق رو دید و فهمید که دریا چقدر دوستش داره تصمیم گرفت که اون هم عاشقانه دریا رو دوست داشته باشه.

ساحل از اون به بعد از دریا خواست که عشقش رو با همون موج ها و صداشون به اون نشون بده. ساحل هم به دریا اجازه داد تا با موج هاش هر شکلی که میخواد به ساحل بده. برای همینه که دریا همیشه موّاج هست. و موج عشقی است که دریا نثار ساحل میکنه. هرچقدر این امواج بزرگتر باشند شدت علاقه ی دریا به ساحل بیشتر هست.

ولی متاسفانه آدما فکر میکنند که این مواقع دریا عصبانی هست و فکر میکنند دریا طوفانی هست. در حالی که اصلا اینطوری نیست .

در ضمن از وقتی که دریا و ساحل عاشق هم شدند تا حالا کسی نتونسته اونها رو از هم جدا بکنه. هرجا دریا باشه ساحل هم هست و هر کجا که ساحل باشه دریا هم اونجاست

[ یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, ] [ 7:3 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

داستان غم انگیز یک دانشجوی مهندسی

یک دانشجوی مهندسی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
بالاخره یک روزی به خودش جرات داد و به دختر راز دلش رو گفت و از دختره خواستگاری کرد
.
.
.

اما دختر خانوم داستان ما عصبانی شد و درخواست پسر رو رد کرد. بعدم پسر رو تهدید کرد که اگر دوباره براش مزاحمت ایجاد کنه، به حراست میگه


روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت " من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت
"اگر منو بخشیدی بیا و باهام صحبت کن و دیگه ترکم نکن.

.
.
ولی پسر دانشجو هیچوقت دیگه باهاش حرف نزد.
.
.

چهار سال آزگار کذشت و هر دو فارغ التحصیل شدند. اما پسر دیگه طرف دختره نرفت.!!
.
.

.
نتیجه اخلاقی این ماجرا. .
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

پسرهای مهندس هیچوقت لای کتاب ها و جزوه هاشون رو باز نمیکنند

[ یک شنبه 4 دی 1390برچسب:, ] [ 7:3 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

love means....

Love Means... (a girl and guy were speeding over 100 mph on a motorcycle) Girl: Slow down. I'm scared. Guy: No this is fun. Girl: No its not. Please, it's too scary! Guy: Then tell me you love me. Girl: Fine, I love you. Slow down! Guy: Now give me a big hug. (Girl hugs him) Guy: Can you take my helmet off and put it on? It's bugging me. In the paper the next day: A motorcycle had crashed into a building because of break failure. Two people were on the motorcycle, but only one survived. The truth was that halfway down the road, the guy realized that his breaks broke, but he didn't want to let the girl know. Instead, he had her say she loved him, felt her hug one last time, then had her wear his helmet so she would live even though it meant he would die

[ یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:, ] [ 19:6 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

درخواست یه پسر بچه از پدرش

مردی ديروقت ‚ خسته از كار به خانه برگشت. دم در پسر پنج ساله اش را ديد كه در انتظار او بود.

سلام بابایی ! يك سئوال از شما بپرسم ؟

- بله حتماً.چه سئوالي؟

- بابا ! شما براي هرساعت كالی چخد پول مي گيريد؟

مرد با ناراحتي پاسخ داد: اين به تو ارتباطي نداره. چرا چنين سئوالي ميكني؟

- فقط ميخوام بدونم بابایی........

- اگر فقط میخای بدونی ‚ بسيار خوب مي گم : 2000 تومن

پسر كوچك در حالي كه سرش پائين بود آه كشيد. بعد به مرد نگاه كرد و گفت : بابایی ميشه 1000 تومن به من قرض بدی ؟

مرد عصباني شد و گفت : اگر دليلت براي پرسيدن اين سئوال ‚ فقط اين بود كه پولي براي خريدن يك اسباب بازي مزخرف از من بگيري كاملآ در اشتباهي‚ سريع به اطاقت برگرد و برو فكر كن كه چرا اينقدر خودخواه هستي. من هر روز سخت كارمي كنم و براي چنين رفتارهاي كودكانه وقت ندارم.

پسر كوچك‚ آرام به اتاقش رفت و در رو بست.

مرد نشست و باز هم عصباني تر شد: چطور به خودش اجازه مي ده فقط براي گرفتن پول ازمن چنين سئوالاتي كنه؟

بعد از حدود يك ساعت مرد آرام تر شد و فكر كرد كه شايد با پسر كوچكش خيلي تند وخشن رفتار كرده است. شايد واقعآ چيزي بوده كه براي خريدنش به 1000 تومن نيازداشته است.به خصوص اينكه خيلي كم پيش مي آمد پسرك از پدرش درخواست پول كند.

مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز كرد.

- خوابي پسرم ؟

- نه بابا ، بيدالم.

- من فكر كردم شايد با تو خشن رفتار كرده ام. امروز كارم سخت و طولاني بود و همه ناراحتي هايم را سر تو خالي كردم. بيا اين 1000 تومن كه خواسته بودي.

پسر كوچولو نشست‚ خنديد و فرياد زد : مچكلم باباجونی ! بعد دستش را زير بالشش بردو از آن زير چند اسكناس مچاله شده در آورد.

مرد وقتي ديد پسر كوچولو خودش هم پول داشته ‚ دوباره عصباني شد و با ناراحتي گفت : با اين كه خودت پول داشتي ‚ چرا دوباره درخواست پول كردي؟

پسر كوچولو پاسخ داد: براي اينكه پولم كافي نبود‚ ولي من حالا 2000 تومن دارم. آيا

مي تونم يك ساعت از كار شما رو بخلم تا فردا زودتر به خانه بياييد؟من شام خوردن با شما را خيلي دوست دارم بابایی...

[ شنبه 14 آبان 1390برچسب:, ] [ 16:7 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

آمد روبرويم ايستاد چشم هايش را بست بعد پلكش را آرام باز كرد و به بالا نگاه كرد. سفيدي چشم هايش از سفيدي برف ها يك دست تر و سبك تر بود.بعد سياهي چشم هايش را دوخت به من.گفت دوستم داري هنوز؟گفتم هميشه دوستت داشته ام.گفت فقط و فقط من را دوست داري؟گفتم فقط و فقط تورا دوست دارم.گفت دروغ مي گويي.گفتم راست مي گويي.
آن وقت راهش را كشيد و رفت.حالا من ايستاده ام اينجا.منتظر دختري كه درك كند يك عاشق دوست ندارد هرگز روي حرف معشوقش حرفي بزند.اين مساله ي خيلي مهمي است كه دخترها به راحتي نمي توانند دركش كنند.عاشقي كه دوست دارد وقتي معشوقش مي گويد دروغ مي گويي دروغ گفته باشد.

[ پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:, ] [ 18:40 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

داستان کوتاه عشق بی پایان

کنار خیابون ایستاده بود. تنها ، بدون چتر، اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم، در عقب رو باز کرد و نشست، آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها...
- ممنون
- خواهش می کنم ...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار می کردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ،
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینه ماشین تماشا کرد،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز،
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ،
- نه .. ببخشید ،
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود.

 

با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهای متعجب ،
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید و چشمک می زد ،
خودش بود .
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم به هیچ چی نبود ،
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم با نگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ،
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ،
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم .. مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ،
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ،
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایت از یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ،
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ،
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ، با حالت متعجبانه ،
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ،
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ،
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده روی پیشونیش رها بود ،
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلو چشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ،
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ،
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکار می کنه ؟ !
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟ بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من ....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم ، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ،
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختر بیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیای خودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت ، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ،
به ساعتش نگاه کرد ،
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزم مراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد از ماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق از روی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ، زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردم و توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟ می دونستم که منو خیلی زود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،
نه .. اینکارو نمی تونم بکنم ، می ترسم ، همیشه این ترس لعنتی کارا رو خراب می کرد ،
توی این ده سال لحظه به لحظه توی زندگیم بود و ... نبود ،
بود ، توی هر چیزی که اندک شباهتی بهش داشت ،
بود ، پر رنگ تر از خود اون چیز ، زیباتر از خود اون چیز ،
تنهاییم با جستجوی اون دیگه تنهایی نبود ، یه جور شیدایی بود ،
خل بودم دیگه ،
نرسیدم بهش تا همیشه دنبالش باشم ،
عاشقی کنم براش ،
میگفت : بهت نیاز دارم ...
ساکت می موندم ،
میگفت : بیا پیشم ،
میگفتم : میام ...
اما نرفتم ،
زمان برای من کند میگذشت و برای اون تند تر از همیشه ،
دلم می خواست بسوزم ،
شاید یه جور خود آزاری که البته بیشتر باعث آزار اون شد ،
قصه عشق من افسانه شد و معشوق من ، از دستم پرید ،
مثل پرنده کوچکی که دلش تاب سکوت درخت رو نداشت .
صدای بوق ماشین پشت سر، منو به خودم آورد ، چراغ سبز شده بود ،
آهسته حرکت کردم ، چشام چسبید روی آینه ، حریصانه نگاهش کردم ، حریصانه و بی تاب ،
چرا این اشکای لعنتی بس نمی کنن ،
آخه یه مرد چهل ساله که نباید اینقدر احساساتی باشه ،
یاد شبی افتادم که برای بدرقه من تا فرودگاه اومد ،
هردوروی صندلی عقب تاکسی نشسته بودیم ،
و اون تمام مسیر بهم نگاه می کرد ، اشک میریخت و با همون لبای قشنگ نیمه بازش ، چشم در چشم ، نگاهم می کرد ،
تا حالا اینقدر مهربونی رو یکجا توی هیچ چشمی ندیده بودم ،
چشماش عاشقانه و مادرانه ، با چشم های من مهربون بود .
شقیقه هام می سوخت ، احساس می کردم هر لحظه ممکنه سکته کنم ، قلبم عجیب تند می زد ، تند تر از همیشه ، تند تر از تمام مدتی که توی این ده سال می زد ،
- همینجا پیاد میشم .
پام چسبید روی ترمز ، چشمامو بستم ،
- بفرمایین ...
دستشو آورده بود جلو ، توی دستش یک هزار تومنی بود و یک حلقه دور انگشتش ، قلبم ایستاد ،
با همه انرژیم سعی کردم حرفی بزنم ..
- لازم نیست ..
- نه خواهش می کنم ...
پولو گذاشت روی صندلی جلو ... صدای باز شدن در اومد
و بعد .. بسته شدنش .
خشکم زده بود ، حتی نمی تونستم سرمو تکون بدم .
برای چند لحظه همونطور موندم ،
یکدفه به خودم اومدمو و درماشینو باز کردم ،
تصمیم خودم گرفته بود برای صدا کردنش ،
برای فریاد کردنش ،
برای ترکوندن همه بغضم توی این ده سال ،
دیدمش ... چند قدم مونده بود تا برسه به مردی که با چتر باز منتظرش بود ، و ... دختربچه ای که زیر چتر ایستاده بود .
صدا توی گلوم شکست ...
اسمش گره خورد با بغضم و ترکید .
قطره های سرد بارون و اشکهای تلخ و داغم با هم قاطی شد .
رفت ، رفتند توی خیابون بهار ، سه نفری ، زیر چتر باز ...
دختر کوچولو دستشو گرفته بود ، صدای خنده شون از دور می اومد ...
سر خوردم روی زمین خیس ،
صدای هق هق خودم بود که صدای خنده شون رو از توی گوشم پاک کرد ...
مثل بچه ها زار زدم .. زار زدم ...
منو بارون .. ، زار زدیم ،
اونقدر زار زدم تا سه نفریشون مثل نقطه شدن ،
به زحمت خودمو کشوندم توی ماشین ،
بوی عطرش ماشینو پر کرده بود ،
هزار تومنی رو از روی صندلی جلو برداشتم و بو کردم ...
بوی عطر خودش بود ، بوی تنش ، بوی دستش ،
بعد از ده سال ، دوباره از دستش دادم ، اینبار پررنگ تر ، دردناک تر ، برای همیشه تر.
خل بودم دیگه ..
یعنی این نقطهء پایان بود برای عشق من ؟
نه ..
عاشق تر شده بودم
عاشق تر و دیوانه تر ... چه کردی با من تو ... چه کردی ...
بارون لجبازانه تر می بارید
خیابان بهار ، آبی بود .
آبی تر از همیشه ...

[ یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:, ] [ 20:17 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

میدونی؟

می دونی ؟ یه اتاق باشه ..... گرم گرم .... روشن روشن تو باشی منم باشم کف اتاق سنگ باشه.. سنگ سفید..تو منو بغل کردی که نترسم که سردم نشه نلرزم می دونی ؟ تو منو بغل کردی طوری که تکیه دادی به دیوار پاهاتم دراز کردی...منم اومدم نشستم جلوت بهت تکیه دادم دو تا دستاتو دور من حلقه کردی بهت میگم چشماتو می بندی؟...می گی : آره چشماتو می بندی بهت می گم : قصه می گی تو گوشم ؟ می گی : آره و شروع می کنی به قصه گفتن تو گوشم آروم آروم.......قصه می گی یک عالمه قصه بلندو طولانی که هیچ وقت تموم نمی شه می دونی ؟ می خوام رگ بزنم رگ خودمو مچ دست چپمو...یه حرکت سریع.. یه ضربه عمیق بلدی که ؟ نه وای !!! تو که نمی بینی و نمی دونی که می خوام رگمو بزنم تو چشماتو بستی نمی بینی ..... من تیغ و از جیبم در میارم.... نمی بینی که سریع می برم نمی بینی که خون فواره می کنه... روی سنگای سفید نمی بینی که دستم می سوزه و لبم و گاز می گیرم که نگم آآخ که تو چشماتو باز نکنی و منو نبینی تو داری قصه می گی ... من شلوارک پامه دستمو می زارم رو زانوم من دارم دستمو نگاه میکنم دست چپمو.....خون ازش میاد خون از روی زانوهام می ریزه کف سنگها مسیرش قشنگه.....حیف که چشمات بسته است نمی بینی ..... تو بغلم کردی می بینی که سردم شده محکمتر بغلم می کنی که گرم بشم می بینی که نا منظم نفس می کشم تو دلت می گی آخی............ نفسش گرفت.. می بینی هر چی محکم تر بغلم می کنی سردتر می شم ...می بینی که دیگه نفس نمی کشم چشماتو باز می کنی و می بینی من مردم .. می دونی ؟ می ترسیدم خودمو بکشم از سرد شدن... از تنهایی مردن... از خون دیدن ولی وقتی بغلم کردی دیگه نترسیدم مردن خوب بود آرومه آروم ...در کناره تو ... و در آغوشه تو ... گریه نکن دیگه من که دیگه نیستم چشماتو بوس کنم بگم خوشگل شدیااااا بعد تو همون جوری وسط گریه هات بخندی گریه نکن دیگه خب دلم می شکنه ... دلم نا زکه... نشکونش خب ؟ من مردم ولی تو باورت نمی شه تکونم می دی که بیدار شم فکر می کنی مثل همیشه قصه گفتی و من خوابیدم می بینی نفس نمی کشم ....ولی بازم باور نمی کنی اونقدر محکم بغلم می کنی که گرمم شه... اما فایده نداره من مر دم ... ولی برای تو زنده ام پس هر شب به این باغ بیا .... ولی گریه نکن می خوام یه چیزی بهت بگم می دونی ؟؟؟؟

[ جمعه 6 آبان 1390برچسب:, ] [ 18:57 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

متاسفم عشق من....

                                               

بعد بیست و پنج سال فهمیدم
آن روز که یه دسته گل گرفتم تا برم از عشقم خواستگاری کنم ، پشت در اتاق کارش که رسیدم توقف کردم و به صدای او و مرد غریبه ای که بحث می کردند گوش سپاردم . می شنیدم که مرد می گفت :
ـ من رو شریک دروغ گویی هایت نکن . من از چیزهایی که می ترسی نمی ترسم . چیزهایی که می گی آن چنان مهم نیست . برای من که کاملاً بی ارزشه . بگذار بفهمد . بگذار هرچه که این بین هست او هم بفهمد من که از چیزی نمی ترسم . مسائل ما ....
آن روز دیگر تحمل شنیدن بقیه حرف هایشان را نداشتم . آنقدر حالم بد شده بود که دسته گل را جلوی در انداختم و از آنجا بیرون زدم . ساعت ها سر گردانی و فکر و 25 سال عذاب اینکه شکست خورده ام را به دوش کشیدم ولی حالا بعد بیست و پنج سال فهمیدم آن مرد برادر عشقم بود و کل بحث آنها سر خانواده شان بود . تنها گناه عشق من این بود که خانواده و مشکلاتشان را از من پنهان می کرد ، آن وقت من فکر کرده بودم که بازیچه اش شده ام و پای کس دیگری در میان است و تنهایش گذاشتم . 25 سال تنهایش گذاشتم .
اما الان در کنارشم هر روز بهش سر می زنم . ولی افسوس که چه دیر برگشتم . هر روز سنگ قبرش را می شویم و تک شاخه گلی به نیت تنها قلب پاک روی زمین روی سنگ می گذارم و می روم ، می روم که دوباره فردا بهش با کوله باری از پشیمانی باز گردم ...

[ چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, ] [ 12:30 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

عاشقا بخونن

در روزگاران قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند:شادی،غم،دانش ،عشق و باقی احساسات .سوال
روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است .بنابراین هریک شروع به تعمیرقایق هایشان کردند.اما تصمیم یکی از آنها متفاوت بود .عشقتصمیم گرفت تا لحظه آخردر جزیره بماند.زمانی که دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود،عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد.در همین زمان او از ثروت که با کشتی با شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود ،کمک خواست :«ثروت ،مراهم با خود میبری؟»
ثروت جواب داد:«نه نمی توانم .مقدار زیادی طلا و جواهرات در این قایق هست.من هیچ جایی برای تو ندارم.»
عشق تصمیم گرفت از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود،کمک بخواهد:«غرور لطفا به من کمک کن»
غرور گفت :«نمی توانم عشق .تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.»
عشق از غم که در همان نزدیکی بود در خواست کمک کرد :«غم لطفا مرا با خود ببر»
غم نیز جواب داد:«آه عشق ،آن قدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم .»
شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غرق در خوشحالی بود که اصلا متوجهعشق نشد.
ناگهان صدایی شنید:«بیا اینجا عشق ،من تو را با خود می برم.»
صدای یک بزرگ تر بود.عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد .هنگامی که به خشکی رسیدند،ناجی به راه خود رفت.
عشق که تازه متوجه شده بود چقدر به ناجی خود مدیون است ،ازدانش که اوهم ازعشق بزرگتر بود پرسید:«چه کسی به من کمک کرد؟»
دانش جواب داد:«او زمان بود.»
عشق سوال کرد:«زمان؟اما چرا به من کمک کرد؟»
دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد:«چون تنها زمان ،بزرگی عشق را درک می کند.»

[ چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, ] [ 12:29 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

قلبم مال تو...

                                      

پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)

[ چهار شنبه 4 آبان 1390برچسب:, ] [ 12:5 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

...

                                                                      

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

 

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

بقیه در ادامه مطلب

                           


ادامهـــ حرفامونـــــ
[ یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:, ] [ 14:51 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

جعبه کوچک

                    

از زندگي خسته شده بود.... شقيقه هاش تير مي كشيد .. بي تفاوت به ديوار سفيد خيره شده بود... چقدر خسته بود... از نگاهش پيدا بود. تنها اوميدانست...

چقدر دوستش داشت؟ جواب اين سوال را نمي دانست اما كسي در درونش فرياد ميزد يك دنيا اما دنيا به چشمش كوچك بود...به اندازه ي تمام ثانيه هايي كه با ياد او.فكر او صداي او زندگي كرده بود... اما باز هم كم بود چون همه ي انها به نظرش به كوتاهي يك روياي شيرين بي بازگشت بود.... هر اندازه كه بود.مطمعن بود كه ديگر بدون او حتي نفس هم برايش سنگين خواهد بود و مي دانست ديگر بي او زندگي چيزي كم دارد به رنگ عشق!

       

بقیه در ادامه مطلب                              


ادامهـــ حرفامونـــــ
[ یک شنبه 1 آبان 1390برچسب:, ] [ 13:48 ] [ M!$s AngeL ] [ ]

به این میگن عشق...

سلام دوستای گلم یه داستان خوچمل گذاشتم خدا کنه دوست داشته باشین

دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.

                                                                                                                                                                                                       

بقیه در ادامه مطلب 


ادامهـــ حرفامونـــــ
[ شنبه 30 مهر 1390برچسب:, ] [ 13:6 ] [ M!$s AngeL ] [ ]