حالا كه فهميدي چقدر دوستت دارم عذابم ميدهي.
حالا كه فهميدي تك تك ثانيه هاي زندگي ام به يادت هستم.
حتي يك لحظه هم از يادت غافل نيستم.
ديگر مرا ياد نمي كني؟!
اين رسمش نيست كه مرا عاشق خودت كردي و خودت را بي خيال همه چيز .
يك لحظه نيز مرا ياد كن،ببين كه اينجا چقدر بي قرارم.
تمام زندگي ام پر شده از احساسات .
احساساتي كه مثل آتش مي سوزاند دل عاشقم را .
وقتي كه ميبينم هستي ،اما نيستي ،تنهايي عذابم مي دهد ،اين دل عاشقم را.
نمي خواهم حالا كه عاشقم احساس تنهايي كنم .
نمي خواهم حالا كه به تو دل بستم احساس بي كسي كنم.
نمي خواهم دوباره تنها باشم ودر خيال پوچم عاشق باشم .
مي خواهم با تمام وجود احساست كنم.
لمست كنم .
مي خواهم باور كنم كه،بعد از مدتها از دام تنهايي رها شده ام.
عزيزم دور نشو از اين دل عاشقم.
نمي خواهم با يك دل عاشق تنها زندگي كنم.
آهاي بي وفا،حالا كه فهميدي چقدر دوستت دارم ،ديگر يادي از ما نميكني ؟
مثل آن روزهاي اول آشنايي نام مرا صدا نميكني؟
براي شنيدن صدايم لحظه شماري نميكني؟
براي شنيدن دوستت دارم از سوي قلبم بي قراري نميكني ؟
حالا كه من لحظه به لحظه مي گويم دوستت دارم ،با التماس،با گريه ....
مي گويم عاشقت هستم ،
پس چرا مثل قبل يادي از من نمي كني ؟
من اسيرم در دام قلب بي وفايت.
من عاشقم.
عاشق آن دل بي خيالت،
با قلبم بازي نكن......

